« نازلی! بهار خنده زد و ارغوان شکفت.
در خانه، زیر ِ پنجره گُل داد یاس ِ پیر.
دست از گمان بدار!
با مرگ ِ نحس پنجه میفکن!
بودن به از نبودشدن، خاصه در بهار...».
نازلی سخن نگفت;.
سرافراز
دندان ِ خشم بر جگر ِ خسته بست و رفت...
□
« نازلی! سخن بگو!
مرغ ِ سکوت، جوجه*ی ِ مرگی فجیع را.
در آشیان به بیضه نشسته*ست!».
نازلی سخن نگفت;.
چو خورشید
از تیره*گی برآمد و در خون نشست و رفت...
□
نازلی سخن نگفت.
نازلی ستاره بود.
یک دَم درین ظلام درخشید و جَست و رفت...
نازلی سخن نگفت.
نازلی بنفشه بود.
گُل داد و.
مژده داد: «زمستان شکست!».
و
رفت...
someone please! i want to understand the whole song