چو با تخـت مـنـبر برابر کـنـند
هـمـه نام بوبـکر و عـمر کنـند
تـبـه گردد اين رنـجـهاي دراز
نـشيبي درازسـت پيش فراز
نـه تخـت و نه ديهيم بيني نه شهر
ز اخـتر هـمـه تازيان راست بـهر
چو روز اندر آيد بـه روز دراز
شود ناسزا شاه گردن فراز
بـپوشد ازيشان گروهي سياه
ز ديبا نـهـند از بر سر کـلاه
نـه تخـت ونه تاج و نه زرينه کفش
نـه گوهر نه افسر نه بر سر درفـش
بـه رنـج يکي ديگري بر خورد
بـه داد و به بخشش همي***نـنـگرد
شـب آيد يکي چشمه رخشان کند
نهـفـتـه کـسي را خروشان کند
سـتانـنده روزشان ديگرسـت
کـمر بر ميان و کلـه بر سرسـت
ز پيمان بـگردند وز راسـتي
گرامي شود کژي و راسـتي
پياده شود مردم جـنـگـجوي
سوار آنـک لاف آرد و گـفـت وگوي
کـشاورز جـنـگي شود بي***هـنر
نژاد و هـنر کـمـتر آيد بـبر
ربايد هـمي اين ازآن آن ازين
ز نـفرين ندانـند باز آفرين
نـهان بدتر از آشـکارا شود
دل شاهـشان سـنـگ خارا شود
بدانديش گردد پدر بر پـسر
پـسر بر پدر هـم چـنين چاره***گر
شود بـنده بي***هـنر شـهريار
نژاد و بزرگي نيايد بـه کار
بـه گيتي کـسي رانـماند وفا
روان و زبانـها شود پر جـفا
از ايران وز ترک وز تازيان
نژادي پديد آيد اندر ميان
نـه دهـقان نـه ترک و نه تازي بود
سـخـنـها بـه کردار بازي بود
همـه گنـجـها زير دامـن نهـند
بـميرند و کوشش به دشمن دهـند
بود دانـشومـند و زاهد بـه نام
بـکوشد ازين تا کـه آيد بـه کام
چـنان فاش گردد غم و رنـج و شور
کـه شادي بـه هنگام بـهرام گور
نه جشن ونه رامش نه کوشش نه کام
هـمـه چاره ورزش و ساز دام
پدر با پـسر کين سيم آورد
خورش کشـک و پوشش گـليم آورد
زيان کـسان از پي سود خويش
بـجويند و دين اندر آرند پيش
نـباشد بـهار و زمـسـتان پديد
نيارند هـنـگام رامـش نـبيد
چو بـسيار ازين داسـتان بـگذرد
کـسي سوي آزادگي نـنـگرد
بريزند خون ازپي خواسـتـه
شود روزگار مـهان کاسـتـه
دل مـن پر از خون شد و روي زرد
دهـن خـشـک و لبها شده لاژورد
کـه تامـن شدم پـهـلوان از ميان
چـنين تيره شد بـخـت ساسانيان
چـنين بي***وفا گشت گردان سپـهر
دژم گـشـت و ز ما بـبريد مـهر
مرا تيز پيکان آهـن گذار
هـمي بر برهـنـه نيايد بـه کار
هـمان تيغ کز گردن پيل و شير
نگـشـتي بـه آورد زان زخم سير
نـبرد هـمي پوسـت بر تازيان
ز دانـش زيان آمدم بر زيان
مرا کاشـکي اين خرد نيسـتي
گر انديشـه نيک و بد نيسـتي
بزرگان کـه در قادسي بامـنـند
درشـتـند و بر تازيان دشمـنـند
گـمانـند کاين بيش بيرون شود
ز دشـمـن زمين رود جيحون شود
ز راز سپـهري کـس آگاه نيسـت
ندانـند کاين رنـج کوتاه نيسـت
چو برتـخـمـه***يي بـگذرد روزگار
چـه سود آيد از رنـج و ز کارزار
تو را اي برادر تـن آباد باد
دل شاه ايران بـه تو شاد باد
کـه اين قادسي گورگاه منـسـت
کفـن جوشـن و خون کلاه منست
چـنين اسـت راز سپـهر بـلـند
تو دل را بـه درد مـن اندر مـبـند
دو ديده زشاه جـهان برمدار
فدي کـن تـن خويش در کارزار
کـه زود آيد اين روز آهرمـني
چو گردون گردان کـند دشـمـني
چو نامـه بـه مهر اندر آورد گفـت
کـه پوينده با آفرين باد جـفـت
کـه اين نامـه نزد برادر برد
بـگويد جزين هرچ اندر خورد

Kasi meetone ino tarjome kone ???